تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان من و وبلاگم و آدرس morvarid67.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
ارائه دهنده Www.LoxBlog.Com
پدر من سالها پیش از این، در شبی گرسنه و لخت، لخت و گرسنه مٌرد.
من آنوقت بیش از شانزده پاییز ندیده بودم ! از اینکه نامی از بهار نمی برم تعجب نکنید، چون در طبیعت گرسنگان بیش از دو فصل وجود ندارد، پائیز و زمستان ! ... در سرتاسر زندگی محنت بارشان، این پائیز محنت زده است که در ماتمزدگی رخسار زرد و ماتمزه ی آنها را نوازش می دهد و زمستان هنگامی فرا می رسد که قلب در هم شکسته ی انسان گرسنه، مثل مرغ سر بریده، در تنگنای سینه ی دلسوخته اش جان می کند. و اینک امروز، ناگهان به یاد مرگ پدرم افتادم، بخاطر سؤالی بود که یکی از دوستان ساده ام از من کرد که : راستی چرا اکثریت مردم هیچ روی خوشبختی را نمی بینند ؟ گفتم برادر، یکروز هم من همین سؤال را با پدرم در میان گذاشتم: گفتم پدر، راستی تو هیچ روی خوشبختی را دیده ای ؟
پدرم خندید، خوشبختی ؟ من که ندیدم ! ... گفتم چرا ؟ گفت : نمی دانم، همانقدر می دانم که تنها شبی، اشتباها سایه اش را، سایه ی خوشبختی را در خواب دیدم، بر اسبی زرین سوار بود، به پای اسبش افتادم، زین اسب را به آغوش کشیدم، به سینه فشردم و بوسیدم، بوسیدم و خندیدم، خندیدم و گریه کردم. درست مثل دیوانه ی بخت برگشته ای که یکبار دیگر پس از عاقل شدن، تنها از شدت خوشحالی دیوانه شده باشد ! ... آنوقت گفتم : آخر چرا ؟ خوشبختی یکبار در کلبه خراب مانده ی مرا نمی کوبد ؟ مگر من، مگر فرزند من، مگر ما بشر نیستیم ؟! سایه ی خوشبختی با نعره های جگر خراش، صدا در سینه ام خفه کرد و فریاد کشید برو، برو انسان ساده دل. تا هنگامی که در کف دست تو آنچه که هست، هست، خوشبختی را با تو کاری نیست !
نظرات شما عزیزان:
کد را وارد نمایید:
عکس شما